احساس مادری
هفته پیش همراه مادرم و برادر بزرگم داریوش رفته بودیم خونه خاله جونم دادشم که شب اومدنی توی راه ماشینش خراب شده بود صبح زود بیدار شده بود و ماشین رو برده بود تعمیرگاه من و مامان و خاله جونم هم ساعت ٨.٥ صبح با صدای ارمیا دیگه از خواب بیدار شدیم که یه دفعه مامانم گفت: داریوش پشت در مونده من تعجبم کردم اخه آیفون خانه خاله خراب بود (خاله من طبقه دوم میشینه و طبقه اول خان دایی زندگی میکنه ) از مامانم پرسیدم مگه صدایی شنیدی که میگی داریوش پشت در مونده مامانم هم جواب داد : نه صدایی نیومده ولی داریوش پشت در مونده منم برای راحت کردن خیال مامانم رفتن پائین و در رو باز کردم داشتم شاخ درمی اوردم داداشم نان به دست پشت در بود ...
نویسنده :
سروین
20:26