ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

كم كم دارم بزرگ ميشم

احساس مادری

هفته پیش همراه مادرم و برادر بزرگم داریوش رفته بودیم خونه خاله جونم  دادشم که شب اومدنی توی راه ماشینش خراب شده بود صبح زود بیدار شده بود و ماشین رو برده بود تعمیرگاه من و مامان و خاله جونم هم ساعت ٨.٥ صبح با صدای ارمیا دیگه از خواب بیدار شدیم که یه دفعه مامانم گفت: داریوش پشت در مونده من تعجبم کردم اخه آیفون خانه خاله خراب بود (خاله من طبقه دوم میشینه و طبقه اول خان دایی زندگی میکنه ) از مامانم پرسیدم مگه صدایی شنیدی که میگی داریوش پشت در مونده مامانم هم جواب داد : نه صدایی نیومده ولی داریوش پشت در مونده منم برای راحت کردن خیال مامانم رفتن پائین و در رو باز کردم داشتم شاخ درمی اوردم  داداشم نان به دست پشت در بود ...
4 خرداد 1391

برای دل خودم

این روزها خیلی دلم گرفته دلم به حال خودم میسوزه دلیلش رو هم نمیدونم فقط میخوام از جا و مکانی که هستم دور بشم به یه مسافرت خوب و اروم نیاز دارم جایی برم که سر و صدا نباشه هیچکس نباشه خودم باشم و خودم  احتیاج دارم به یه جرقه تو رندگیم به یه تغییر که از این روزمرگی دربیاد تنها شادیم حرکات جدید ارمیا است  که از خودش نشون میده و اون لحظه من رو پر از شادی میکنه البته امرور مبینا هم کلی خوشحالم کرد امتحان ریاضی رو عالی داده بود و استاد ویولونش هم ازش امروز خیلی راضی بود و از بچه هایی که عقب تر بود به دلیل دیرتر رفتن به کلاس امروز از اونا هم جلو افتاده   حالا دیگه خستگی هام رو فراموش کردم وقتی این مطلب رو خوندین به من نخ...
1 خرداد 1391
1